به گزارش مشرق، در هفتههای اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلیشان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسینپناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه طلب کومله را کلید زدهاند.
حسینپناهی نیز که ضدانقلاب و مزدوران مجازی معاندین این روزها برایش نوحهخوانی و هشتگزنی میکنند، فردی است که ضمن خارج شدن غیرقانونی از کشور در قالب عناصر گروهک تروریستی و تجزیه طلب کومله وارد ایران شد و در درگیری مسلحانه با نیروهای حافظ امنیت مردم مشارکت داشت. قصد او و همقطارانش ترور شهروندان بیگناه و ایجاد رعب و وحشت و سلب امنیت مردم بود.
بیشتر بخوانید:
پروژه «جلادستایی» ضدانقلاب و مشارکت برخی داخلیها +عکس
به گزارش میزان، نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
شهید مجید دهمیری ۱ خرداد ۱۳۵۱ در روستای چمن از توابع شهرستان جیرفت در خانوادهای سادهزیست متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها چهار برادر و سه خواهر بودند و مجید فرزند دوم خانواده بود. او تا اول دبیرستان درس خواند، سپس ترک تحصیل کرد و به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و برای انجام خدمتش عازم مریوان شد.
سرانجام مجید دهمیری ۱۵ مرداد ۱۳۶۹ در درگیری با عناصر گروهک تروریستی کومله از ناحیه قلب و کلیهاش مجروح شد و پس از چند ساعت در بیمارستان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی پایگاه هابیلیان با مادر شهید مجید دهمیری (مهناز بامریزاده):
«مجید تا اول دبیرستان درس خواند. دبستان را در روستای چمن و راهنمایی و دبیرستان را در روستای دولتآباد گذراند. عاشق امامخمینی (ره) بود، میگفت: «سرافرازی خانواده ما در حمایت از امام است.» هر وقت سخنرانی ایشان را از رادیو میشنید، قربانصدقه میرفت، میگفت: «جانم فدای رهبرم. تا خون در رگ دارم، از امام (ره) و انقلاب دفاع میکنم.»
یک روز به خانه آمد و گفت که میخواهد به جبهه برود. سنش کم بود، من هم مخالفت کردم؛ اما او گفت: «هر روز این همه شهید میآورند و در شهر تشییع میکنند، مگر خون من از آنها رنگینتر است؟» آخر ما را راضی کرد. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و برای مدتی به مرخصی آمد، بعد هم به عنوان سرباز ارتش عازم مریوان شد. سه ماه از او بیخبر بودیم تا اینکه نامه فرستاد و ما را از حالش باخبر کرد. پس از گذشت مدتی از خدمتش دوباره پیش ما آمد. به دوستانش گفته بود که شرایط مریوان سخت است؛ اما به ما میگفت که محل خدمتش خیلی خوب است. به برادرهایش گفت: «شما باید ادامهدهنده راه من باشید.» بعد هم دوباره عازم مریوان شد.
شب قبل از شهادت مجید، کومله به پایگاه دیگری در نزدیکی آنها حمله کرده بود. دوست مجید هم در همان پایگاه بود. آنها مقاومت کرده بودند و فردای آن روز دوستش به او گفت: «دیشب به پادگان ما حمله شده و احتمال دارد امشب به شما حمله کنند، مرخصی بگیر تا از پادگان بیرون برویم.» مجید این کار را نکرد و گفت: «اگر ما دفاع نکنیم، کومله شهر را میگیرد.»
دقیقا همان شب کومله به پادگان آنها حمله کرد. ماه محرم بود و رزمندهها در حسینیه عزاداری میکردند. چهلوپنج نفر در حسینیه و هفت نفر مشغول نگهبانی بودند. کومله هر هفت نفر را سر برید، بعد هم فرمانده و رزمندههای داخل حسینیه را به شهادت رساند. دوست مجید میگفت: «بین سرهای بریده دنبال سر مجید میگشتم؛ اما او را پیدا نکردم. گفتند که مجید زخمی و به بیمارستان منتقل شده است. وقتی به بیمارستان رسیدم، مجید شهید شده بود. کومله قلب و کلیههای مجید را با سرنیزه شکافته و از پشت به او شلیک کرده بود.»
پسرم در ۱۸ سالگی توسط کومله با بیرحمی به شهادت رسید.
خبر شهادت:
از بنیاد شهید به خانه ما آمدند و گفتند: «مجید در مسیر آمدن به کرمان تصادف کرده و در بیمارستان است.» شب خواب دیدم که مجید با لباس سربازی به خانه آمد و خوابید. نگران شدم و گفتم: «مادر چرا خوابیدی؟» گفت: «نمیدانم.» پدرش آمد و گفت: «مجید! بیا به بیمارستان برویم.» مجید گفت: «من پیش بهترین دکترها بودم.»
از خواب بیدار شدم. به من الهام شده بود که برای مجید اتفاق بدی افتاده است و فردای آن روز دوباره از بینیاد شهید آمدند و ما را به معراج شهدا بردند. وقتی جنازه پسرم را دیدم از هوش رفتم.
مراسم تشییع با استقبال مردم در جیرفت برگزار شد و مجید را در گلزار شهدای روستا به خاک سپردیم.»